روضه

جمع آوری اشعار مذهبی

روضه

جمع آوری اشعار مذهبی

نتوان پای زدن عالم رسوایی را

تا نشویید به می دفتر دانایی را

نتوان پای زدن عالم رسوایی را

آنکه سر باخت به صحرای هوس می داند

که چه سوداست به سر این سر سودایی را

سر نوشت ازلی بود که داغ غم عشق

جای دادند به دل لاله صحرایی را

برو از گوشه نشینان خرابات بپرس

لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را

نیست جایی که نه آنجاست ولیکن جویید

در دل خویشتن آن دلبر هر جایی را

برو ای عاقل و از دیده مجنون بنگر

تا ببینی همه سو جلوه لیلایی را

حضرت وحدت کرمانشاهی

بعد من تنهای تنها میشوی

رو به حیدر کرد محبوب خدا

کی(که ای) امیر مومنان یا مرتضی

پیش آ تا دست در دستت نَهم

این امانت را به دست تو نَهم

بعد من تنهای تنها میشوی

شاهد غم های زهرا میشوی

بعد من خانه نشینت می کنند

حمله بر بیت گلینت می کنند

هر چه آمد بر سر تو صبر کن

کشته شد گر همسر تو صبر کن

محسنت را در پس در می کشند

طفل را همراه مادر می کشند

بر حریم تو جسارت می شود

فاطمه در کوچه یارت می شود

گر خورد سیلی ز دشمن صبر کن

آسمان دیده را پر ابر کن

دست زهرا را چو در دستش نهاد

لرزه بر زانوی حیدر افتاد

لحظه ای اندیشه کن تا کیستی؟

شرط این ره، از خودی ها رستن است

بیخود از خود، با خدا پیوستن است

مرد این میدان، دل بی درد نیست

مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست

در زیارت شور باید داشت، شور

شوق درک نور باید داشت، نور

سَدّ راه تو: دل خود کامه است

شور و حال تو: زیارت نامه است

گر دل پر سوز و شورت داده اند

راه در بزم حضورت، داده اند

گر به شهر بیخودی مأوا کنی

هر چه را گم کرده ای پیدا کنی

چیست اینجا بیخودی؟ اذن دخول

از خدا و از امام و از رسول

لحظه ای اندیشه کن تا کیستی؟

محرم این درگهی، یا نیستی؟

زائری اینجا، اگر اهل دلی

ور نه ای دل! زائر خشت و گلی

می شناسی صاحب این خانه را؟

صاحب این خانه و کاشانه را؟

می شناسی راز و رمز راه را؟

حُرمت این محضر و درگاه را؟

بر مقام قرب اگر واقف شوی

جاهلی بگذاری و عارف شوی

سیر کن این چارده آیینه را

تا کنی طور تجلّی، سینه را

حق، خریدار چنین کالاستی

هان! غروب روز عاشوراستی

کربـلا پر شور و پر غوغاستی

قـتـلگاه از خون هــفتاد و دو تن

موج زن چون لُجّه ی دریاستی

کَشتی بشکسته ی آل رسول

غــرقه در دریای بی پـهناستی

وه چه دریایی که موج خون او

در گــذر از گــنبد مـیـناسـتــی

نا خــــدا، افتاده در گــــرداب خـــــون

بحر هستی، سخت توفان، زاستی

رفته ازچرخ برین تاب و سکون

در تــزلزل توده ی  غبـراسـتی

هر کجا، پیداست آشوبی بزرگ

هر طرف هنگامه ای بر پـاستی

خیمه ها، با حالتی افروخته

کـــــربلا را انـــجمن آراستی

هر یکی زآن خیمه های سوخته

غــم فــزای عــترت طـاهـاسـتی

بانویی، با قــامتی همچون کــمان

از دو چشم خویش خون پالاستی

پــیکر صد پــاره ی خون خـدا

در میان کشته ها پیداستی

پــا نــهاده در میان بـحر خـون

گرم سیر کشته ی اعداستی

دست، بالا برده سوی آسمان

در ســخن بـا ایـزد یـــکتاستی

کاروان بار سفر بسته ست و، او

فــارغ از  دنـیـا و مــافــیــهاسـتی

زیــنـب آمــاده اسـت  از بــهر وداع

صحنه ای جانکاه و جانفرساستی

گوید: ای جان عزیز از جای خیز!

کـایـن  وداع  آخـریـن  مـاســتی

دیده چون وا کرد آن اُختُ الولی

دیــد پـیـدا آنـچـه نـاپـیـداسـتـی

اجــتــمـاعـی دیـد گـرد قــتـلـگـاه

کز فغان شان محشری برپاستی


اشـک ریـزان انبیاء و اولیا

در تحیّر سیّد بطحاستی

در یمینش: مـظهر کل جـلال

تیغ بر کف حضرت مولاستی

در یسار حضرت ختمی مآب

حضرت صدّیقه ی زهراستی

در کـنار فاطمه زاری کـنان

مریم و آسیّه و ساراستی

نوح پیغمبر که شیخ الانبیاست

گـــرم آمــنـّا و صـــدَّقـنـــاسـتـی

زیـن تـجلّی، خَـرَّ موسی صَعقا

کربلا در جلوه چون سیناستی

آمـده عیسی ز چرخ چارمین

در کَـفَش، انجیل یوحَنّاستی

خون فشان گردیده چشم عرشیان

اشــک ریــزان دیـده ی حـوراسـتـی

زینب از این پرده آمد در شگفت

گـفت: گـویا مـحشر کُبـراستی!

در بغل بگرفت زینب، شاه را

در تـماشا، عـالـم بـالاستی

قدسیان، زین صحنه در جوش و خروش

پــــــر فـــــضا از بــــانـگ واویــلـاســتــی

لــــیلةُ الاســــری بــود یــارب! و یــا

قاب قوسین است و اَواَدنی ستی؟

شــد جـدا یک قوس از قوس دگــر

این سخن، کوتاه و پر معناستی!

کـاروان سالار دشت کــربـلا

عازم شام مصیبت زاستی

شــد بلنــد از قـتلگه بــانــگ اذان

وه چه خوش آوای روح افزاستی!

ایـن صــدای آشنــا یــا رب! زکیست؟

کاین چنین نغز و خوش و زیباستی!

دیــــد، مـــی گــویــد اذان شــاه شــهـیـد

کاین سفر بس سخت و جان فرساستی

هر کجا روی آوری تو، کربلاست

روز تو همرنگ عاشـــــوراستی

یـــادگار خـیمه های سـوخته!

کربلایت: شام محنت زاستی

ای زبـانت ذوالفـقار مرتضی!

غم مخور پیروز بر اعداستی

تـــو بـبـر کالای ما بهر فـروش

حق، خریدار چنین کالاستی

خــــون سُــرخَم، تا قـیام منتقم

گرم جوشش اندرین صحراستی

گریه ها درپیش داری بعد ازاین

مکالمه سیدالشهدا(علیها السلام) با زینب کبری(علیها السلام)

ای دلاور، خواهر غمخواره ام *** وی ز شهر و خانمان آواره ام

آتش دل ساعتی خاموش کن *** یک وصیّت با تو دارم گوش کن
   
گرچه داغ مرگ اکبر دیده ای *** داغ عباس دلاور دیده ای

لیک چون هستی تو ای دخت بتول *** عصمت صغری و ناموس رسول

عصمت الله را نشان و مظهری *** هم یدالله را نشان و مظهری

بوده دردامان عزّت جای تو *** کس ندیده قامت رعنای تو

آنقدر ازدل مکش آه وخروش *** تا توانی درشکیبائی بکوش

ازپی عهد ازل آماده باش *** دربلاها صابرو افتاده باش

حق تورا اینگونه می داند صلاح *** صبر کن که الصّبر مفتاح الفلاح

می نگویم گریه وزاری مکن *** ازبرای من عزاداری مکن

لیک تامن زنده ام ای جان پاک *** تومکَش ازسینه آه دردناک

صبرکن ای زینب زارحزین *** گریه ها درپیش داری بعد ازاین

چون سرم برنوک نی جولان کند *** کیست جز توبهر من افغان کند

گریه ها خواهی نمود ای بی پناه *** ساعت دیگر میان قتلگاه

گریه کن آندم که می بینی مرا *** زیر دست و پای شمر بی حیا

گریه کن ای خواهر غم پرورم *** شمر چون خنجر کشد برحنجرم

گریه کن آن دم که باحال فکار *** می شوی برناقه عریان سوار

گریه کن آن دم که این قوم لئام *** می برندت چون اسیران سوی شام

اندرآن ره با اسیران یارباش *** بر سکینه مونس و غمخوار باش

گرکسی سیلی زند بررویشان *** ور غبار آلوده گردد مویشان

از سرش گرد یتیمی پاک کن *** شستشو از دیده نمناک کن

گر بیفتند از شتر طفلان من *** طفلهای بی سر و سامان من

شو پیاده از زمین بر دارشان *** در بیابان بلا مگذارشان

چونکه برگشتی ز شام ای ممتحن *** بااسیران چون رسیدی در وطن

گو به صغری کای علیل دل فکار *** وعده ما و تو در روز شمار

از وداع زینب و شاه شهید *** خون دل از دیده ذاکر چکید