تا نشویید به می دفتر دانایی را
نتوان پای زدن عالم رسوایی را
آنکه سر باخت به صحرای هوس می داند
که چه سوداست به سر این سر سودایی را
سر نوشت ازلی بود که داغ غم عشق
جای دادند به دل لاله صحرایی را
برو از گوشه نشینان خرابات بپرس
لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را
نیست جایی که نه آنجاست ولیکن جویید
در دل خویشتن آن دلبر هر جایی را
برو ای عاقل و از دیده مجنون بنگر
تا ببینی همه سو جلوه لیلایی را
حضرت وحدت کرمانشاهی
رو به حیدر کرد محبوب خدا
کی(که ای) امیر مومنان یا مرتضی
پیش آ تا دست در دستت نَهم
این امانت را به دست تو نَهم
بعد من تنهای تنها میشوی
شاهد غم های زهرا میشوی
بعد من خانه نشینت می کنند
حمله بر بیت گلینت می کنند
هر چه آمد بر سر تو صبر کن
کشته شد گر همسر تو صبر کن
محسنت را در پس در می کشند
طفل را همراه مادر می کشند
بر حریم تو جسارت می شود
فاطمه در کوچه یارت می شود
گر خورد سیلی ز دشمن صبر کن
آسمان دیده را پر ابر کن
دست زهرا را چو در دستش نهاد
شرط این ره، از خودی ها رستن است
بیخود از خود، با خدا پیوستن است
مرد این میدان، دل بی درد نیست
مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست
در زیارت شور باید داشت، شور
شوق درک نور باید داشت، نور
سَدّ راه تو: دل خود کامه است
شور و حال تو: زیارت نامه است
گر دل پر سوز و شورت داده اند
راه در بزم حضورت، داده اند
گر به شهر بیخودی مأوا کنی
هر چه را گم کرده ای پیدا کنی
چیست اینجا بیخودی؟ اذن دخول
از خدا و از امام و از رسول
لحظه ای اندیشه کن تا کیستی؟
محرم این درگهی، یا نیستی؟
زائری اینجا، اگر اهل دلی
ور نه ای دل! زائر خشت و گلی
می شناسی صاحب این خانه را؟
صاحب این خانه و کاشانه را؟
می شناسی راز و رمز راه را؟
حُرمت این محضر و درگاه را؟
بر مقام قرب اگر واقف شوی
جاهلی بگذاری و عارف شوی
سیر کن این چارده آیینه را
تا کنی طور تجلّی، سینه را
هان! غروب روز عاشوراستی
کربـلا پر شور و پر غوغاستی
قـتـلگاه از خون هــفتاد و دو تن
موج زن چون لُجّه ی دریاستی
کَشتی بشکسته ی آل رسول
غــرقه در دریای بی پـهناستی
وه چه دریایی که موج خون او
در گــذر از گــنبد مـیـناسـتــی
نا خــــدا، افتاده در گــــرداب خـــــون
بحر هستی، سخت توفان، زاستی
رفته ازچرخ برین تاب و سکون
در تــزلزل توده ی غبـراسـتی
هر کجا، پیداست آشوبی بزرگ
هر طرف هنگامه ای بر پـاستی
خیمه ها، با حالتی افروخته
کـــــربلا را انـــجمن آراستی
هر یکی زآن خیمه های سوخته
غــم فــزای عــترت طـاهـاسـتی
بانویی، با قــامتی همچون کــمان
از دو چشم خویش خون پالاستی
پــیکر صد پــاره ی خون خـدا
در میان کشته ها پیداستی
پــا نــهاده در میان بـحر خـون
گرم سیر کشته ی اعداستی
دست، بالا برده سوی آسمان
در ســخن بـا ایـزد یـــکتاستی
کاروان بار سفر بسته ست و، او
فــارغ از دنـیـا و مــافــیــهاسـتی
زیــنـب آمــاده اسـت از بــهر وداع
صحنه ای جانکاه و جانفرساستی
گوید: ای جان عزیز از جای خیز!
کـایـن وداع آخـریـن مـاســتی
دیده چون وا کرد آن اُختُ الولی
دیــد پـیـدا آنـچـه نـاپـیـداسـتـی
اجــتــمـاعـی دیـد گـرد قــتـلـگـاه
کز فغان شان محشری برپاستی
اشـک ریـزان انبیاء و اولیا
در تحیّر سیّد بطحاستی
در یمینش: مـظهر کل جـلال
تیغ بر کف حضرت مولاستی
در یسار حضرت ختمی مآب
حضرت صدّیقه ی زهراستی
در کـنار فاطمه زاری کـنان
مریم و آسیّه و ساراستی
نوح پیغمبر که شیخ الانبیاست
گـــرم آمــنـّا و صـــدَّقـنـــاسـتـی
زیـن تـجلّی، خَـرَّ موسی صَعقا
کربلا در جلوه چون سیناستی
آمـده عیسی ز چرخ چارمین
در کَـفَش، انجیل یوحَنّاستی
خون فشان گردیده چشم عرشیان
اشــک ریــزان دیـده ی حـوراسـتـی
زینب از این پرده آمد در شگفت
گـفت: گـویا مـحشر کُبـراستی!
در بغل بگرفت زینب، شاه را
در تـماشا، عـالـم بـالاستی
قدسیان، زین صحنه در جوش و خروش
پــــــر فـــــضا از بــــانـگ واویــلـاســتــی
لــــیلةُ الاســــری بــود یــارب! و یــا
قاب قوسین است و اَواَدنی ستی؟
شــد جـدا یک قوس از قوس دگــر
این سخن، کوتاه و پر معناستی!
کـاروان سالار دشت کــربـلا
عازم شام مصیبت زاستی
شــد بلنــد از قـتلگه بــانــگ اذان
وه چه خوش آوای روح افزاستی!
ایـن صــدای آشنــا یــا رب! زکیست؟
کاین چنین نغز و خوش و زیباستی!
دیــــد، مـــی گــویــد اذان شــاه شــهـیـد
کاین سفر بس سخت و جان فرساستی
هر کجا روی آوری تو، کربلاست
روز تو همرنگ عاشـــــوراستی
یـــادگار خـیمه های سـوخته!
کربلایت: شام محنت زاستی
ای زبـانت ذوالفـقار مرتضی!
غم مخور پیروز بر اعداستی
تـــو بـبـر کالای ما بهر فـروش
حق، خریدار چنین کالاستی
خــــون سُــرخَم، تا قـیام منتقم
گرم جوشش اندرین صحراستی