روضه

جمع آوری اشعار مذهبی

روضه

جمع آوری اشعار مذهبی

چرا مادر نماز خویش را بنشسته مى خواند؟!

چرا مادر نماز خویش را بنشسته مى خواند؟!

 ز فضّه راز آن پرسیدم و گویا نمى داند!

نفَس از سینه اش آید به سختى، گشته معلومم

 که بیش از چند روزى پیش ما، مادر نمى ماند!

به جان من، تو لب بگشا مرا پاسخ بده فضّه!

که دیده مادرى از دختر خود رو بپوشاند؟!

الهى! مادرم بهر على جان داد، لطفى کن

 که جاى او، اجل جان مرا یکباره بستاند!

به چشم نیمْ باز خود، نگاهم مى کند گاهى

 کند از چهره تا اشک غمم را پاک و نتواند!

دلم سوزد بر او، امّا نمى گریم کنار او

 مبادا گریه من، بیشتر او را بگریاند!

کنار بسترش تا صبحدم او را دعا کردم

 که بنشیند، مرا هم در کنار خویش بنشاند

بسى آزار از همسایگانش دید و، مى بینم

 دعا درباره همسایگانش بر زبان راند!

چه در برزخ، چه در محشر، چه در جنّت، چه در دوزخ

به غیر از وصف او، «میثم» نمى خواند

وصفحال حضرت آدم

ابن حسام

محمد بن حسام الدین خوسفى از شاعران مشهور قرن نهم.شاعر مقتدر طبع و عالم بلند همت که عمر خود را به مدح خانواده پیغمبر گذراند،و مردمان را براى نواله ستایش نگفت چنانکه گوید:

شکم چون به یک نان توان کرد سیر مکش منت‏سفره اردشیر

سراینده خاوران نامه و دیوان او مرکب از قصیده‏ها و ترجیع‏بندها و مخمس‏ها و دیگر انواع شعر است.متوفى بسال هشتصد و هفتاد و پنج هجرى قمرى.

قصیده در مدح فاطمه زهرا

 

 

چنین گفت آدم علیه السلام

 که شد باغ رضوان مقیمش مقام

 که با روى صافى و با راى صاف

 زهر جانبى مى‏نمودم طواف

یکى خانه در چشمم آمد ز دور

 برونش منور ز خوبى و نور

زتابش گرفته رخ مه نقاب

 ز نورش منور رخ آفتاب

 کسى خواستم تا بپرسم بسى

 بسى بنگریدم ندیدم کسى

 سوى آسمان کردم آنگه نگاه

 که اى آفریننده مهر و ماه

ضمیر صفى از تو دارد صفا

صفا بخشم از صفوت مصطفى

! دلم صافى از صفوت ماه کن

 ز اسرار این خانه آگاه کن

 ز بالا صدائى رسیدم بگوش

 که یا اى صفى آنچه بتوان بگوش!

دعایى ز دانش بیاموزمت

 چراغى ز صفوت برافروزمت

 بگو اى صفى با صفاى تمام

 بحق محمد علیه السلام

 بحق على صاحب ذوالفقار

 سپهدار دین شاه دلدل سوار

 بحق حسین و بحق حسن

 که هستند شایسته ذو المنن

بخاتون صحراى روز قیام

سلام علیهم علیهم سلام

 کز اسرار این نکته دلگشاى

 صفى را ز صفوت صفایى نماى

 صفى چون بکرد این دعا از صفا

 درودى فرستاد بر مصطفى

 در خانه هم در زمان باز شد

 صفى از صفایش سر انداز شد

 یکى تخت در چشمش آمد ز دور

 سرا پاى آن تخت روشن ز نور

 نشسته بر آن تخت مر دخترى

چو خورشید تابان بلند اخترى

 یکى تاج بر سر منور ز نور

 ز انوار او حوریان را سرور

 یکى طوق دیگر بگردن درش

 بخوبى چنان چون بود در خورش

 دو گوهر بگوش اندر آویخته

 ز هر گوهرى نورى انگیخته

صفى گفت‏یا رب نمى‏دانمش

 عنایت‏بخطى که بر خوانمش

خطاب آمد او را که از وى سؤال

 بکن تا بدانى تو بر حسب و حال

 بدو گفت من دخت پیغمبرم

 باین فر فرخندگى در خورم

 همان تاج بر فرق من باب من

 دو دانه جواهر حسین و حسن

 همان طوق در گردن من على است

 ولى خدا و خدایش ولى است

 چنین گفت آدم که اى کردگار

 درین بار گه بنده راهست‏بار

 مرا هیچ از اینها نصیبى دهند

ازین خستگیها طبیبى دهند

خطابى بگوش آمدش کاى صفى

 دلت در وفاهاى عالم و فى‏

که اینها به پاکى چو ظاهر شوند

 بعالم به پشت تو ظاهر شوند

 صفى گفت‏با حرمت این احترام

 مرا تا قیام قیامت تمام