روضه

جمع آوری اشعار مذهبی

روضه

جمع آوری اشعار مذهبی

از درت روی نتــــــــابم ، چه بخوانی ، چه برانی

من به غیر از تــــو نخواهم ، چه بدانی ، چه ندانی

از درت روی نتــــــــابم ، چه بخوانی ، چه برانی

دل من میل تـــــــو دارد ، چه بجوئی، چه نجوئی

دیده ام جـای تــــو باشد ، چه بـمانی، چه نـمانی

مـن کـه بیمار تـــــو هستم ، چه بپرسی، چه نپرسی

جان به راه تـــــــو سپارم ، چه بدانی، چه ندانی

میتوانی به همه عـمر ، دلم را بفریبی

ور بکوشی ز دل من بگریزی، نتوانی 

دل من سوی تــــــو آید ، بزنی یا بپذیری

بوســــه ات جان بفزایـد ، بدهی یـا بستانی

جانی از بهر تـو دارم ، چه بخواهی چه نخواهی

شعرم آهنگ تــو دارد ، چه بخوانی چه نخوانی

گر عاشق دلداری با غیر چه دل داری

در خانه دل ما را جز یار نمی گنجد

چون خلوت یار اینجاست اغیار نمی گنجد

در کار دو عالم ما چون دل به یکی دادیم

جز دست یکی ما را در کار نمی گنجد

مستیم و در این مستی بیخود شده از هستی

در محفل ما مستان هشیار نمی گنجد

اسرار دل پاکان با پاک دلان گویید

کاندر دل نامحرم اسرار نمی گنجد

گر عاشق دلداری با غیر چه دل داری

کان دل که در او غیر است دلدار نمی گنجد

از بخل و حسد بگذر در ما و تویی منگر

با مساله توحید این چار نمی گنجد

گر انس به حق داری از خلق گریزان شو

کآدم چو بهشتی شد در نار نمی گنجد

انسان چو موحد شد در شرک نمی ماند

آری گل این بستان با خار نمی گنجد

گفتار فواد آری در پرده بود لیکن

آنجا که بود کردار گفتار نمی گنجد

فواد کرمانی

با درد بسازند و نخواهند دوا را

دل بی تو تمنا نکند کوی منا را

زیرا که صفایی نبود بی تو صفا را

ای دوست مرانم ز در خویش خدا را

زیرا که نرانند شهان خیل گدا را

از دست مده باده که این صیقل ارواح

بزداید از آیینه دل زنگ ریا را

هرگز نبری راه به سرمنزل الا

تا مرحله پیما نشوی وادی لا را

آتش به جهانی زند ار سوخته جانی

بر دامن معبود زند دست دعا را

طوفان بلا آمد و بگرفت در و دشت

چون نوح برافراشت به حق دست دعا را

از درد منالید که مردان ره عشق

با درد بسازند و نخواهند دوا را

نتوان پای زدن عالم رسوایی را

تا نشویید به می دفتر دانایی را

نتوان پای زدن عالم رسوایی را

آنکه سر باخت به صحرای هوس می داند

که چه سوداست به سر این سر سودایی را

سر نوشت ازلی بود که داغ غم عشق

جای دادند به دل لاله صحرایی را

برو از گوشه نشینان خرابات بپرس

لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را

نیست جایی که نه آنجاست ولیکن جویید

در دل خویشتن آن دلبر هر جایی را

برو ای عاقل و از دیده مجنون بنگر

تا ببینی همه سو جلوه لیلایی را

حضرت وحدت کرمانشاهی

لحظه ای اندیشه کن تا کیستی؟

شرط این ره، از خودی ها رستن است

بیخود از خود، با خدا پیوستن است

مرد این میدان، دل بی درد نیست

مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست

در زیارت شور باید داشت، شور

شوق درک نور باید داشت، نور

سَدّ راه تو: دل خود کامه است

شور و حال تو: زیارت نامه است

گر دل پر سوز و شورت داده اند

راه در بزم حضورت، داده اند

گر به شهر بیخودی مأوا کنی

هر چه را گم کرده ای پیدا کنی

چیست اینجا بیخودی؟ اذن دخول

از خدا و از امام و از رسول

لحظه ای اندیشه کن تا کیستی؟

محرم این درگهی، یا نیستی؟

زائری اینجا، اگر اهل دلی

ور نه ای دل! زائر خشت و گلی

می شناسی صاحب این خانه را؟

صاحب این خانه و کاشانه را؟

می شناسی راز و رمز راه را؟

حُرمت این محضر و درگاه را؟

بر مقام قرب اگر واقف شوی

جاهلی بگذاری و عارف شوی

سیر کن این چارده آیینه را

تا کنی طور تجلّی، سینه را