روضه

جمع آوری اشعار مذهبی

روضه

جمع آوری اشعار مذهبی

کربلا یعنی

کربلا یعنی  تـَوَ لا  داشتن

 مهر حیدر عشق  زهرا  داشتن

کربلا یعنی تبرّای شدید

از پلیدی‌های دوران و یزید

کربلا یعنی اطاعت از امام

گه به حکم او نشستن گه قیام

کربلا یعنی که یار رهبری

از حسین عصر خود فرمانبری

کربلا یعنی تحول در وجود

 جامه زهد و حیا را  تار وُ پود

کربلا یعنی به حق واصل شدن

یار حق ، دشمن ِ باطل شدن

کربلا یعنی بیا جانانه شو

گِرد ِ شمع عشق ِحق ، پروانه شو

کربلا یعنی کتاب عشق حق

از الف تا یای او سرمشق حق

کربلا یعنی که انسی با نماز

روی بر درگاه ربّ بی نیاز

کربلا یعنی که خون ، آب وضو

با خدا ، بی واسطه در گفت وُ گو

کربلا  یعنی همیشه  مکتبی

تو حسینی ، خواهر تو زینبی

کربلا یعنی سراپا جان شدن

در منای عاشقی  قربان شدن

کربلا یعنی سر و جان باختن

پل به معراج شرافت ساختن

کربلا یعنی که عاشورای خون

موسم انا الیه الراجعون

کربلا یعنی گل ِ احمر شدن

روی دست باغبان پرپر شدن

کربلا یعنی هم آغوش عجل

تلخی مرگش نکوتر از عسل

ربلا یعنی  بهار ِ تشنگی

شعله ور دل از شرار تشنگی

کربلا یعنی چو گل افروختن

پیش آب از تشنه کامی سوختن

کربلا یعنی که در دریای ِ آب

تشنه اما ، آب کردن را جواب

کربلا یعنی فغان و زمزمه

خنجر و هنجر نگاه  فاطمه

کربلا یعنی که تیـغ وُ جسم یار

یک هزار و نهصد و پنجاه بار

کربلا یعنی قلم یعنی کتاب

پیکر قرآن وُ  زخم ِ بی حساب

کربلا یعنی عطش یعنی شرار

خیمه و طفلان در حال ِ فرار

کربلا یعنی سراپا عشق و شور

گه به نیزه ، گاه در کنج تنور

کربلا یعنی که نیلی روی ماه

صورت طفلان و سیلی  آه! آه!

کربلا یعنی که حق در سلسله

پاسخ اشک یتیمان هلهله

کربلا یعنی شب و اخت الامام

در نماز ، اما نماز ِ بی قیام

کربلا یعنی که در بازارها

کعبه اما کعبهء آزارها

کربلا یعنی که آیات ِ حکیم

یک زن و هفتاد وُ  دو داغ عظیم

زن مگو زهرای ثانی بود او

در حسین ِ خویش فانی بود او

یک شب بی نافله زینب نداشت

غیر ذکر یا حسین بر لب نداشت

شرح میدان رفتن سالار شهیدان

شرح میدان رفتن سالار شهیدان

عمان سامانی در بیان مهیا شدن آن میدان مردی را چابک سوار و پای در رکاب آوردن سید بزرگوار و مکالمات با ذوالجناح و ذوالفقار بر مشرب صافی مذاقان گوید: دیگرم شوری به آب و گل رسید
گاه میدان داری این دل رسید
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سرکنم
چونکه خود را یکه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تن ها بدید
قد برای رفتن از جا، راست کرد
هر تدارک خاطرش می خواست، کرد
پس به چالاکی، به پشت زین نشست
این بگفت و برد سوی تیغ، دست:
ای مشعشع ذوالفقار دل شکاف (1)
مدتی شد تا که ماندی در غلاف
آن قدر در جای خود کردی درنگ
تا گرفت آیینه ی اسلام، زنگ
هان و هان ای جوهر خاکستری (2)
زنگ این آیینه ی می باید بری
من کنم زنگ از تو پاک ای تابناک
کن تو این آیینه را از زنگ پاک
من تو را صیقل (3) دهم از آگهی
تا تو آن آیینه را صیقل دهی
شد چو بیمار از حرارت ناشکیب
مصلحت را، خون ازو ریزد، طبیب
چونکه فاسد گشت خون اندر مزاج
نیشتر باشد بکار اندر علاج
در مزاج کفر شد ، خون بیشتر
سر برآور ، ای خدای را نیشتر

از درت روی نتــــــــابم ، چه بخوانی ، چه برانی

من به غیر از تــــو نخواهم ، چه بدانی ، چه ندانی

از درت روی نتــــــــابم ، چه بخوانی ، چه برانی

دل من میل تـــــــو دارد ، چه بجوئی، چه نجوئی

دیده ام جـای تــــو باشد ، چه بـمانی، چه نـمانی

مـن کـه بیمار تـــــو هستم ، چه بپرسی، چه نپرسی

جان به راه تـــــــو سپارم ، چه بدانی، چه ندانی

میتوانی به همه عـمر ، دلم را بفریبی

ور بکوشی ز دل من بگریزی، نتوانی 

دل من سوی تــــــو آید ، بزنی یا بپذیری

بوســــه ات جان بفزایـد ، بدهی یـا بستانی

جانی از بهر تـو دارم ، چه بخواهی چه نخواهی

شعرم آهنگ تــو دارد ، چه بخوانی چه نخوانی

گر عاشق دلداری با غیر چه دل داری

در خانه دل ما را جز یار نمی گنجد

چون خلوت یار اینجاست اغیار نمی گنجد

در کار دو عالم ما چون دل به یکی دادیم

جز دست یکی ما را در کار نمی گنجد

مستیم و در این مستی بیخود شده از هستی

در محفل ما مستان هشیار نمی گنجد

اسرار دل پاکان با پاک دلان گویید

کاندر دل نامحرم اسرار نمی گنجد

گر عاشق دلداری با غیر چه دل داری

کان دل که در او غیر است دلدار نمی گنجد

از بخل و حسد بگذر در ما و تویی منگر

با مساله توحید این چار نمی گنجد

گر انس به حق داری از خلق گریزان شو

کآدم چو بهشتی شد در نار نمی گنجد

انسان چو موحد شد در شرک نمی ماند

آری گل این بستان با خار نمی گنجد

گفتار فواد آری در پرده بود لیکن

آنجا که بود کردار گفتار نمی گنجد

فواد کرمانی

با درد بسازند و نخواهند دوا را

دل بی تو تمنا نکند کوی منا را

زیرا که صفایی نبود بی تو صفا را

ای دوست مرانم ز در خویش خدا را

زیرا که نرانند شهان خیل گدا را

از دست مده باده که این صیقل ارواح

بزداید از آیینه دل زنگ ریا را

هرگز نبری راه به سرمنزل الا

تا مرحله پیما نشوی وادی لا را

آتش به جهانی زند ار سوخته جانی

بر دامن معبود زند دست دعا را

طوفان بلا آمد و بگرفت در و دشت

چون نوح برافراشت به حق دست دعا را

از درد منالید که مردان ره عشق

با درد بسازند و نخواهند دوا را