روضه

جمع آوری اشعار مذهبی

روضه

جمع آوری اشعار مذهبی

خاک مسیح (ورود به کربلا)

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست

این سرزمین غم زده در چشمم آشناست

این خاک بوی تشنگی و گریه می دهد

گفتند غاضریه و گفتند نی نواست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح

آهسته زیر لب به خودش گفت ، کربلاست

طوفان وزید از وسط دشت ناگهان

افتاده پرده دید سرش روی نیزه هاست

زخمی تر از مسیح در آن روشنای خون

روی صلیب دید سر از پیکرش جداست

طوفان وزید قافله را بر با خودش

شمشیر بود و حنجره و دید در مناست

باران تیر بود که می آمد از کمان

بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاده پرده دید با تاراج آمده ست

مردی که فکر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب از لب گودال قتلگاه

افتاد پرده دید که در آسمان عزاست

ورود به زمین کربلا

 

آه از آن ساعت که سبط مصطفی

گشت وارد بر زمین کربلا

پس به یاران کرد رو سلطان دین

گفت کای یاران مقام ماست این

بار بگشائید خوش منزل گهی است

تا به جنت زین مکان اندک رهی است

بار بگشایید کاینجا از عناب

می شود لبها کبود از قحط آب

بار بگشایید کاینجا از جفا

ام لیلا گردد از اکبر جدا

بار بگشایید کاینجا بی درنگ

بر گلوی اصغرم آید خدنگ

الغرض در آن دیار پر محن

کرد چون سلطان مظلومان وطن

بود در نزدیک دشت ماریه

چادر چندی ز اهل بادیه

گوسفند و ناقه بیرون از شمار

جمله آوردند از بهر نثار

چشم شاه دین چو بر ایشان فتاد

پگفت با آن فرقه نیکو نهاد

ای محبان این سفر همراه من

هست قربانی من دلخواه من

اندر این ره بسی پریشانی مرا

هست هفتاد و دو قربانی مرا

این به گفت و شد روان از بهر گشت

دور از یاران در آن صحرا و دشت

خویش را از همرهان یکسو کشید

زآن زمین برداشت خاک و بوکشید

زد بسر دست غم و از  پا افتاد

شد به کیوان آه آن نیکو نهاد

پس به گفتا از جفای مشرکین

جان سپارد اکبرم در این زمین

زان مکان چون رفت قدری باز راه

از فلک بگذشت او را اشک و آه

گفت در این سرزمین جای من است

این زمین تا حشر ماوای من است

چون در اینجا من به جسم چاک چاک

از سر زین سرنگون گردم به خاک

دردم آخر ز راه کین سنان

پهلویم بشکافد از نوک سنان

من تن تنها و دشمن صد هزار

پیکرم مجروح و زخم بی شمار

شمر بنشیند به روی سینه ام

بشکند این سینه بی کینه ام

آنچه گویم ای ستمگر تشنه ام

تشنه لب مپسند زیر دشنه ام

او زکین خنجر نهد بر حنجرم

تشنه لب از تن جدا سازد سرم

جودیا دم درکش از این داستان

خون مکن زین بیش قلب دوستان

انتظار، همان جنگ است

نمی ز دیده نمی جوشد اگرچه باز دلم تنگ است

گناه دیده مسکین نیست، کُمَیتِ عاطفه ها لنگ است

کجاستی که نمی آیی؟ الا تمام بزرگی ها!

پرنده بی تو چه کم صحبت، بهار بی تو چه بی رنگ است

نمانده هیچ مرا دیگر، نه هیچ، بلکه کمی کمتر

جز این قدر که دلی دارم که بخش اعظم آن سنگ است

بیا که بی تو در این صحرا میان ما و شکفتن ها

همین سه چار قدم راه است و هر قدم دو سه فرسنگ است

دعاگران همه البته مجرب است دعاهاشان

ولی حقیر یقین دارم که انتظار، همان جنگ است

محمد کاظم کاظمی

اگر دل دلیل است، آورده ایم

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم


ولی دل به پاییز نسپرده ایم


چون گلدان خالی لب پنجره


پر از خاطرات ترک خوره ایم


اگر داغ دل بود ما دیده ایم


اگر خون دل بود ما خورده ایم


اگر دل دلیل است، آورده ایم


اگر داغ شرط است، ما برده ایم


اگر دشنه‌ی دشمنان، گردنیم


اگر خنجر دوستان، گرده ایم


گواهی بخواهید، اینک گواه


همین زخم هایی که نشمرده ایم


دلی سربلند و سری سر به زیر


از این دست عمری به سر برده ایم

روزِ وصلش باید از شرم آب گردیدن که ما

روزِ وصلش باید از شرم آب گردیدن که ما
در فراقش زندگی کردیم و جانی داشتیم‌