روضه

جمع آوری اشعار مذهبی

روضه

جمع آوری اشعار مذهبی

استخاره - غزل مرثیه

شبی که دیدۀ خود پر ستاره می کردم

برای غربت دل فکر چاره می کردم

به دانه های چو تسبیح اشک در دستم

برای آمدنت استخاره می کردم

نماز عاشقی من شکسته شد اما

سلام بر تو از دارالعماره می کردم

من از محلۀ آهنگران بی احساس

گذر نمودم و دل پر شراره می کردم

یکی سفارش تیر شعبه ای می داد

دعا برای سر شیر خواره می کردم

غریب تر ز دلم روزگار چون می خواست

به کودکان غریبم اشاره می کردم

فصل بهار عاشقی - مثنوی،شور

حسین من محبتت توی دلم خیمه زده

به عشق تو ، توی چشام ابرای غم خیمه زده

بچه بودم که با غم و مهر شما بزرگ شدم

مثل تموم عاشقا تو هیئتا بزرگ شدمپ

یادم میاد که مادرم اسم تو رو یادم می داد

لباس سیا تنم می کرد دلم رو دست غم می داد

دلم می سوخت و آب می شد باشمع سقا خونه ها

وقتی که سیراب می شدم سلام می دادم به شما

با دستاه راهی شدم پا به پای عزادارات

علم به دوش هزار دفه از تهِ دل زدم صدات

کوچه به کوچه رد شدم تا مجلسی پیدا کنم

لحظه به لحظه با شما زندگی مو زیبا کنم

خوب می دونم بدون تو معنی نداره عاشقی

شد دهۀ محرمت فصل بهار عاشقی

یاس سپید مهر تو که تو سینه ام تاب می خوره

توی دلم ریشه داره با اشک من آب می خوره

چشمۀ اشکم به من ِ رو سیا آبرو میده

چشمُ پُرِ ِ نور می کنه قلبمُ شست و شو میده

رنگ شب قدر خداس لباس مشکی عزات

دلش سپید و روشته هر کی سیاهپوشه برات

وقتی خونه ات قلب منه ، وقتی خونه ات قلب منه

سینه زدن در زدنه، سینه زدن در زدنه

تو حسرت زیارتت مونده همیشه دل من

تا اسم کربلات میاد هوایی میشه دل من

تا بوی سیب می پیچه تو بهشت کربلای تو

گل میکنه تو سینۀ هر آدمی هوای تو

سعی ِ تو بین الحرمین حسرت مروه و صفاس

بین دو تا بهشت بودن ، چه با صفاس ! چه با صفاس!

خاک مسیح (ورود به کربلا)

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست

این سرزمین غم زده در چشمم آشناست

این خاک بوی تشنگی و گریه می دهد

گفتند غاضریه و گفتند نی نواست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح

آهسته زیر لب به خودش گفت ، کربلاست

طوفان وزید از وسط دشت ناگهان

افتاده پرده دید سرش روی نیزه هاست

زخمی تر از مسیح در آن روشنای خون

روی صلیب دید سر از پیکرش جداست

طوفان وزید قافله را بر با خودش

شمشیر بود و حنجره و دید در مناست

باران تیر بود که می آمد از کمان

بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاده پرده دید با تاراج آمده ست

مردی که فکر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب از لب گودال قتلگاه

افتاد پرده دید که در آسمان عزاست

ورود به زمین کربلا

 

آه از آن ساعت که سبط مصطفی

گشت وارد بر زمین کربلا

پس به یاران کرد رو سلطان دین

گفت کای یاران مقام ماست این

بار بگشائید خوش منزل گهی است

تا به جنت زین مکان اندک رهی است

بار بگشایید کاینجا از عناب

می شود لبها کبود از قحط آب

بار بگشایید کاینجا از جفا

ام لیلا گردد از اکبر جدا

بار بگشایید کاینجا بی درنگ

بر گلوی اصغرم آید خدنگ

الغرض در آن دیار پر محن

کرد چون سلطان مظلومان وطن

بود در نزدیک دشت ماریه

چادر چندی ز اهل بادیه

گوسفند و ناقه بیرون از شمار

جمله آوردند از بهر نثار

چشم شاه دین چو بر ایشان فتاد

پگفت با آن فرقه نیکو نهاد

ای محبان این سفر همراه من

هست قربانی من دلخواه من

اندر این ره بسی پریشانی مرا

هست هفتاد و دو قربانی مرا

این به گفت و شد روان از بهر گشت

دور از یاران در آن صحرا و دشت

خویش را از همرهان یکسو کشید

زآن زمین برداشت خاک و بوکشید

زد بسر دست غم و از  پا افتاد

شد به کیوان آه آن نیکو نهاد

پس به گفتا از جفای مشرکین

جان سپارد اکبرم در این زمین

زان مکان چون رفت قدری باز راه

از فلک بگذشت او را اشک و آه

گفت در این سرزمین جای من است

این زمین تا حشر ماوای من است

چون در اینجا من به جسم چاک چاک

از سر زین سرنگون گردم به خاک

دردم آخر ز راه کین سنان

پهلویم بشکافد از نوک سنان

من تن تنها و دشمن صد هزار

پیکرم مجروح و زخم بی شمار

شمر بنشیند به روی سینه ام

بشکند این سینه بی کینه ام

آنچه گویم ای ستمگر تشنه ام

تشنه لب مپسند زیر دشنه ام

او زکین خنجر نهد بر حنجرم

تشنه لب از تن جدا سازد سرم

جودیا دم درکش از این داستان

خون مکن زین بیش قلب دوستان

سکینه خاتون

در میان گیر و دار عاشقی

دختری، آخر نجاتم می دهد

من که خود باب الحوائج بوده ام

مشکِ او آبِ حیاتم می دهد