آه از سرخی شفقی که روز را به شب می رساند وآه از دهر آنگاه که بر مراد سِفلگان میچرخد!
یک شعر پرمعنا در موضوع کربلا
با اشکهایش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضههای مجسّم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده ست
در بیت هایش مجلس ماتم به پا شده ست
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه هاست
شاعر شکست خورده ی طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه میکند
دارد غروب فرشچیان گریه میکند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا، بی ریا کشید
حتی برایش جای کفن؛ بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
خورشید سر بریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانیش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلصه ای عمیق خودش بود و هیچ کس
و تو ای آنکه در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بودهای و اکنون، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت پای به سیاره زمین نهادهای،
نومید مشو که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار میکشد تا تو زنجیر خاک را از پای ارادهات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت کنی و به کهف حصین لازمان و لامکان ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان، خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و رد رکاب امام عشق به شهادت رسی... (گزیده ای از کتاب فتح خون/آوینی)
شعری از شهریار در مورد کربلا:
شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
از حریم کعبه جدش باشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین
می برد در کربلا هفتادو دو ذبح عظیم
بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین
پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست
اشگ و آه عالمی هم در قفا دارد حسین
بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمیداند عروسی یا عزا دارد حسین
رخت دیباج حرم چون گل بتاراجش برند
تا بجائی که کفن از بوریا دارد حسین
بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب
ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین
سروران پروانگان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین
سر بقاچ زین نهاده راه پیمای عراق
مینماید خود که عهدی باخدا دارد حسین
او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون بدل از کوفیان بی وفا دارد حسین
دشمنانش بی امان و دوستانش بیوفا
با کدامین سرکند ، مشکل دوتا دارد حسین
سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست
هر زمان ازما ، یکی صورت نما دارد حسین
آب خود با دشمنان تشنه قسمت میکند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین
دشمنش هم آب میبندد بروی اهل بیت
داوری بین باچه قومی بی حیا دارد حسین
بعد از اینش صحنه ها و پرده ها اشکست و خون
دل تماشا کن چه رنگین پرده ها دارد حسین
ساز عشق است و بدل هر زخم پیکان زخمه ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین
دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین
شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین زیرلب دیدم دعا دارد حسین
چه شب ها که از آهم افروخت چاه
نمی بود اگر اشک ، می سوخت چاه
زبس بستر اشک من خاک شد
دل خاک هم ، در غمم چاک شد
دلم،سر پی گریه در چاه داشت
که شب چاه و چشمه ، به هم راه داشت
دلم ریخت بَس اشک و آهش به چاه
زد، از چشم و دل ، آب و آتش به چاه
چو یک چاه ؛ از دردم آگاه شد
پر از اشک ، دامان هر چاه شد
پس از گریه ی های های علی (علیه السلام)
شده چشمه ها ؛ چشم های علی(علیه السلام)
چهره از خاک و غبار کربلا پوشیده ای
یا زخون صاحبت بستی نقاب ای ذوالجناح
قلب ما را سوختی اینگونه سقایی مکن
کم بریز از چشم گریانت گلاب ای ذوالجناح
خیمه ها زمزم شد از اشک رباب ای ذوالجناح
من زسوز سینه خود با تو می گویم سخن
تو به اشک دیده می گویی جواب ای ذوالجناح
با وجود آنکه ریزد از دو چشمت سیل اشک
زانویت را خون گرفته تا رکاب ای ذوالجناح
شیهه هایت شعله های نظم (( میثم )) می شود
شاعر اهل بیت علیهم السلام : حاج غلامرضا سازگار (میثم)
عاشق شده دل من بر روی تو ندیده
کی می شود ببینم آن چهره رشیده
کی می شود که خاک پای تو ای حبیبم
گردد به هر دو چشمم چون سرمه ای کشیده
در روزگار غربت از رنج و از مصیبت
وز دوری تو دلبر صبرم به سر رسیده
ای یادگار زهرا ای گلعذار زهرا
هستی بهار زهرا، هم روشنی دیده
بشنیده ام صدای زهرا دگر گرفته
صحبت کند ولیکن آهسته و بریده
از قامت رشیدش چیزی دگر نمانده
در بستر جدایی رنگ از رخش پریده
صاحب زمان کجایی، پس کی فرج نمایی؟
عجل علی ظهورک، ای یار غم کشیده