پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست
این سرزمین غم زده در چشمم آشناست
این خاک بوی تشنگی و گریه می دهد
گفتند غاضریه و گفتند نی نواست
دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت ، کربلاست
طوفان وزید از وسط دشت ناگهان
افتاده پرده دید سرش روی نیزه هاست
زخمی تر از مسیح در آن روشنای خون
روی صلیب دید سر از پیکرش جداست
طوفان وزید قافله را بر با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در مناست
باران تیر بود که می آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست
افتاده پرده دید با تاراج آمده ست
مردی که فکر غارت انگشتر و عباست
برگشت اسب از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده دید که در آسمان عزاست