شرط این ره، از خودی ها رستن است
بیخود از خود، با خدا پیوستن است
مرد این میدان، دل بی درد نیست
مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست
در زیارت شور باید داشت، شور
شوق درک نور باید داشت، نور
سَدّ راه تو: دل خود کامه است
شور و حال تو: زیارت نامه است
گر دل پر سوز و شورت داده اند
راه در بزم حضورت، داده اند
گر به شهر بیخودی مأوا کنی
هر چه را گم کرده ای پیدا کنی
چیست اینجا بیخودی؟ اذن دخول
از خدا و از امام و از رسول
لحظه ای اندیشه کن تا کیستی؟
محرم این درگهی، یا نیستی؟
زائری اینجا، اگر اهل دلی
ور نه ای دل! زائر خشت و گلی
می شناسی صاحب این خانه را؟
صاحب این خانه و کاشانه را؟
می شناسی راز و رمز راه را؟
حُرمت این محضر و درگاه را؟
بر مقام قرب اگر واقف شوی
جاهلی بگذاری و عارف شوی
سیر کن این چارده آیینه را
تا کنی طور تجلّی، سینه را